يه خاطره ي ناناس وپرماجرا فاسه من
اینم خاطره ی امروزم
سلام بازم من دیشب تا الان چشم رو هم نذاشتم
خلاصه صبح سحری خوردم و نماز خوندم و تمام کارامو انجام دادم ساعت ٨ و ٣٠ گفتم دیگه بپوشم برم باشگاه رفتم اول رفتم مطهري تا كمر بند و دستكش بخرم ولي هيجايي باز نبود
منم رفتم باشگاه ديدم زوده گفتم برم چيزارو هم بگيرم از مغازه 1جفت دستكش بكس
و1 كمربند قهوه اي گرفتم و راهی باشگاه شدم رسیدم و یه ٤٥دقیقه ای بیکار بودم که یک دفعه پت و ساینا وارد شد پت و من همدگه رو بغل کردیم و باهم راهی رختکن شدیم و از همه دری حرف زدیم که یکهو استاد اومدش و ما سلام کردیم و من موضوع حکما مون رو مطرح کردم و بقیه هم کمکم اومدن پانی هم از راه رسید وقت مبارزه رسید اولش من و پت باهم مبارزه دادیم ولی مبارزه نبود اسمش مبارزه بود ماها حتی تا حالا باهم قهرم نکردیم الان به هم ضربه بزنیم نه اصلا جور در نمیومدماها بهم چشمک زدیم و شروع کردیم مبارزه دادن همه ی ضرباتمون کنترلی و سایه ای بود وخلاصه مبارزه ی ماها تموم شد بعدش نوبت پانی و یه دختره بود اوناهم رفتن ولی پانی خیلی شل کار میکرد و لی در عوض تمام ضرباتش محکم ولی کند بودمثل اینکه خواب باشه......
بعد از مبارضات واقعا خسته بودم جون نداشتم اخه شما از ادم روزه چه انتظاری دارین؟؟؟؟؟؟
عرق شرشر ازم جاری میشد
دیگه کلاس تموم شد من که صدام در نمیومد خودم رو به خونه رسوندم و رفتم تو از تشنگی نای حرف زدن نداشتم خلاصه ساعت٣ عصر رفتم رو تخت بابام اینا و خوابیدم
وقتی هم پا شدم اذان خونده بود من یه نقاشی هم واسه پت جونی کشیدم